هرمنوتيک کلاسيک (2)
شلايرماخر رسالت هرمنوتيک را شناختِ مقصود و نيتِ مؤلف مي دانست و آن را معيار تفسير صحيح متن تلقي مي کرد. هر چند که گاه از دشواري و گاه از عدم امکان شناخت نيت مؤلف سخن مي گفت (1) اما در برآيند کلي، به امکان فهم عيني متن معتقد بود. يعني درک مقصود و مراد واقعي صاحب سخن را امري ممکن و قابل دست رس مي دانست و به امکان مطابقت فهم مفسر با معناي اصيل متن باور داشت.
شلايرماخر مفهوم « تمام زندگي مؤلف » را جايگزين مفهوم « نيت مؤلف » کلادنيوس کرد (2) اما اين به معناي دست کشيدن وي از تلاش براي رسيدن به نيت مؤلف نيست بلکه بدان معناست که او فهم نيت مؤلف را از راه فهم تمام زندگي او پي مي گرفت زيرا معتقد بود که هر لحظه ي اثر، نشان از تمام زندگي مؤلف دارد و نه فقط نيت او در لحظه خاص آفرينش اثر. (3) او هرچند که اميد چنداني به شناخت متون از اين رهگذر نداشت (4) اما نيت مؤلف و خواست آگاهانه او در نهادن معنا را اساس و بنيان مناسبت و تفاهم ميان مؤلف و خواننده مي دانست. راه ديگري که شلايرماخر براي رسيدن به نيت مؤلف در پيش مي گيرد، درک « فرديت » (5) مؤلف است. چراکه راه يابي به جهان فکري مؤلف، تنها راه پي بردن به قصد و نيت اوست و از آنجا که متن، تجلي ذهنيت مؤلف است، مفسر براي فهم متن بايد به دنبال کشف اين ذهنيت باشد (6) و راه يافتن به ذهنيت صاحب سخن و درک فرديت او به هنر هرمنوتيک نياز دارد. (7)
او هم « احساس شدن » (8) با مؤلف را راهي براي درک فرديت مؤلف مي داند. ديلتاي در مقاله « سرآغاز هرمنوتيک »، (9) شلايرماخر را طرفدار نظريه هم احساس شدن معرفي مي کند. به اين بيان که مفسر مي کوشد تا از طريق علم النفس و شناخت روان، احساسات صاحب اثر را در درون خود زنده کند و از اين طريق به شخصيت خلاقه او راه يابد. (10) البته چنين کاري در چارچوب متن صورت مي گيرد يعني مفسر مي کوشد تا ذهنيتي از مؤلف که در متن تجلي کرده است را دريابد. (11)
او به معناي نهايي متن باور داشت و فرض وجود چند معنا براي متن واحد را به صراحت رد مي کند. (12) وي با قاطعيت، هر واژه را در هر عبارت تنها داراي يک معنا مي دانست. (13) به اين ترتيب، او به معناي بنيادين متن ايمان داشت و مقصود نويسنده را نزديک ترين معنا به معناي اصلي و نهايي متن مي دانست. (14) با اين حال او انطباق و تساوي کامل معناي متن با نيت مؤلف را نمي پذيرفت بلکه هم وجود معناي فراتر از نيت مؤلف را ممکن و هم وجود نياتي فراتر از معناي متن را محتمل مي دانست.
امکان وجود معاني فراتر از نيت مؤلف در آراي او زماني آشکار شد که وي در نيمه دوم حيات فکري اش با کم رنگ کردن رويکردهاي زبان شناختي و پررنگ کردن رويکردهاي روان شناختي، اين بحث را مطرح کرد که معناي متن، لزوماً آن چيزي نيست که در ذهن نويسنده بوده بلکه مفسر يا مؤوِّل مي تواند به شناختي از متن برسد که حتي براي خود مؤلف هم مقدور نبوده است. (15) اين مهم به واسطه کنشي الهامي و تأملي ممکن مي شود و مفسر مي تواند به واسطه يک جهش شهودي، به قصد و ذهنيت مؤلف پي برد. از طريق مشاهده اين قصد و نيت، در پرتو يک دريافت فکري، به فهمي بهتر از مؤلف برسد. (16)
اما امکان وجود اغراضي فراتر از معناي متن زماني آشکار مي شود که مي بينيم هر چند پيش از شلايرماخر، کلادنيوس نيز از اين نکته آگاهي يافته بود که آنچه در ذهن مؤلف بوده، چه بسا فراتر از آن چيزي باشد که مدلول لفظي عبارات است اما وظيفه هرمنوتيک را درک اين « معناي بيشتر » قرار نداد در حالي که شلايرماخر، رسالت هرمنوتيک را « درک فرديت مؤلف » مي دانست. از اين رو به اين معاني محتمل که از دست رس قواعد لفظي و دستوري بيرون است، توجه خاصي مبذول داشت. عللي نظير عدم بيان مطلوب مراد توسط مؤلف، تصرف مؤلف در قالب هاي عام زبان و معاني لغات، تعدد معاني الفاظ و ... هر يک مي تواند سبب عدم انطباق کامل مراد مؤلف و معناي متن و احتمال مغايرت مراد مؤلف با مدلول لفظي کلامش گردد. (17)
باور به معناي نهايي، اعتراف به پايان پذير بودن فهم است. گادامر تصريح مي کند که شلايرماخر هرگز قائل به بي پايان بودن فهم نشد زيرا از « فهم کامل متن » سخن مي گفت و کسي که به امکان فهم کامل متن معتقد است، بي شک تفسير متن را پايان پذير مي داند. (18)
مراحل تفسير از نظر شلايرماخر
شلايرماخر براي تفسير متن، دو مرحله در نظر مي گيرد:1. تفسير دستوري (19)؛
2. تفسير روان شناختي ( فني ) (20)؛
او در مقايسه اين دو مرحله مي گويد:
در تفسير دستوري شخص مؤلف ناپديد مي شود و فقط عنصر زبان پديدار مي شود و اين در مقابل تفسير فني است که در آن زبان با تمام احاطه اش ناپديد مي شود و فقط به عنوان عنصري درخدمت فرديت شخص درمي آيد. (21)
او خود مي دانست که فهم جز به مدد وحدت اين دو مرحله، ميسر نمي شود و لذا اين را يک تقسيم بندي روش شناسانه مي دانست و نه واقعي. (22)
به اعتقاد شلايرماخر، در هر يک از اين مراحل بايد به دو روش عمل کرد:
1. روش حدسي ( شهودي ) (23)؛
2. روش مقايسه اي ( تطبيقي ). (24 و 25)
ما در ضمن توضيح هر يک از مراحل تفسير، به توضيح اين روش ها خواهيم پرداخت.
تفسير دستوري
هدف اين مرحله از تفسير، شناخت معناشناسانه جمله هاست. در تفسير دستوري با اين تلقي که معناي هر کلام و گزاره زباني جدا از نيت گوينده آن است، صرفاً با زبان و مؤلفه هاي زباني سروکار داريم. پيش فرض هاي اين تفسير عبارتند از:الف) فهم دقيق يک سخن جز در گستره زبان شناسانه مشترک ميان مؤلف و مخاطبانش ميسر نيست.
ب) معناي واژگان در هر بخش از متن، با دقت در نسبت آن واژه با ساير واژگان آن بخش، دانسته مي شود. (26)
در اين مرحله با در نظر گرفتن موازين لغوي و نحوي، معناي متن در گستره زبان، تعيين مي شود. تفسير دستوري امري عيني و با به کارگيري قواعد و قوانين معين، قابل حصول است.
در تفسير دستوري، روش حدسي به اين صورت است که مفسر پس از بررسي معناي تک تک واژگان، با توجه به وجود اشتراک لفظي، معناي يک واژه را بر اساس معناي ديگر واژگان، حدس مي زند و آن را روشن مي سازد و به همين ترتيب، مرحله به مرحله پيش رفته و به ايضاح جملات، عبارات و در نهايت، فهم کل متن مي پردازد.
در روش مقايسه اي، ايضاحي که مفسر از طريق حدس به آن رسيده، تأييد يا تکذيب مي شود. در اين روش، خواننده به وجود تشابه و اختلاف شيوه ها و به کارگيري واژه ها در موارد خاص از سوي مؤلف، با شيوه هاي به کارگيري آن واژه ها توسط مؤلف در موارد ديگر و يا توسط ساير مؤلفان در آثارشان آگاه مي شود. خواننده از اين طريق درمي يابد که چه تفاوت معنايي ممکن است در اين واژه ها رخ داده باشد. نماي کلي روش حدس و مقايسه در تفسير دستوري را مي توان چنين ترسيم کرد: (27)
تفسير روان شناختي ( فني )
اين مرحله، مهم ترين بخش هرمنوتيک را تشکيل مي دهد. در اين مرحله، فهم و تفسير متن از راه بازسازي (28) انديشه مؤلف ميسر مي شود. به عقيده شلايرماخر محتواي متن را نمي توان جدا از مؤلف آن دانست. به بيان ديگر، متن تجلي روحيات مؤلف است چرا که شرايط رواني و محرک هاي دروني او در انديشه و ذهنيتش دخالت دارد لذا با تحليل روان کاوانه مؤلف مي توان انديشه او را بازآفريني کرد. البته او به اين امر توجه داشت که نيل به قصد مؤلف، بدون توجه به مجموعه آثار او ميسر نيست و آثار او را بايد در گستره ارتباط و تعامل با زبان و تاريخ، درک نمود. (29)تلقي شلايرماخر از تفسير روان شناختي سير تکاملي داشته است. تأکيد ابتدايي او بر اين بود که درک جنبه روان شناختي هر گفتار و نوشتاري در سايه درک سبک خاص مؤلف و گوينده آن حاصل مي شود. او در سال 189 گفت: هدف هرمنوتيک، درک کامل و تام سبک است. (30)
بنابراين تفسير روان شناختي مورد نظر شلايرماخر در آغاز در پي درک ذهنيت مؤلف نبود بلکه به دنبال درک سبک خاص مؤلف در به کارگيري زبان بود اما مدتي بعد، افزون بر آن، به عنوان راهنمايي براي بازسازي ريشه و منبع متن از طريق درک فرايندهاي ذهني مؤلف، مطرح شد. (31)
در اين مرحله از تفسير، روش حدسي عبارت است از فهم مقصود مؤلف از متن از طريق قراردادن خود به جاي مؤلف. هدف از اين روش، رسيدن به فهمي بي واسطه از شخصيت مؤلف است. اما در روش مقايسه اي، مفسر، مؤلف را فردي از نوع کلي مؤلفان دانسته و سعي دارد تا با مقايسه مؤلف با ساير مؤلفان، به وجوه تمايز او دست يابد. نماي کلي روش حدس و مقايسه در تفسير روان شناختي را مي توان چنين ترسيم کرد: (32)
دور هرمنوتيکي (33) از نظر شلايرماخر
گرچه نشانه هايي از آموزه دور هرمنوتيکي در آثار کساني مثل افلاطون و ارسطو و نيز در نزاع اسپينوزا و لوتر با نهادهاي ديني حاکم در دوران خود، بر سر تفسير متون مقدس به چشم مي خورد، (34) اما اين شلايرماخر بود که براي اولين بار به ساختار دور هرمنوتيکي پي برد. ولي او با خضوعي علمي، بيان آغازين آن را به دانشمند معاصر خود، آست، نسبت داد. (35)آموزه دور هرمنوتيکي بر اين نکته تأکيد مي ورزد که فهم اجزاء، در پرتو فهم کل و فهم کل در پرتو فهم اجزاء صورت مي گيرد، يعني کل و جزء در کنشي ديالکتيکي، هر يک به ديگري معنا مي بخشند. (36)
به اين ترتيب براي فهم يک متن به بخش هاي کوچک تر آن متن، جملات و در نهايت، واژگان آن توجه مي کنيم و کل متن را بر اساس اين اجزاء و هر جزء را نيز بر اساس مفهوم کلي متن مي فهميم و حرکت دوري ذهن، ميان کل و اجزاء متن را تا رسيدن به فهمي منسجم، ادامه مي دهيم. (37)
اگر فهميدن متن تنها بر پايه رابطه متقابل ميان کل و اجزاء باشد، دور هرمنوتيکي مفهومي تناقض نما و محال انديشانه مي نمايد و نظير دور باطل خواهد بود اما با دخالت عنصر حدس در فرايند فهم متن، مفسر به درون حلقه هرمنوتيکي راه يافته و درک توأمان کل و اجزاء دست مي يابد؛ بدون آن که درک يکي تقدم منطقي بر درک ديگري داشته باشد. (38) ضمن آن که مفسر بايد تا اندازه اي با موضوع مورد بحث آشنا باشد. اين را شايد بتوان « اندک دانش قبلي لازم براي فهم » دانست زيرا بدون آن نمي توان به درون دور هرمنوتيکي رخنه کرد. (39)
در واقع شلايرماخر سه نوع دور هرمنوتيکي را مدنظر دارد:
1. دور هرمنوتيکي ميان کل و اجزاء؛
2. دور هرمنوتيکي ميان تفسير دستوري و تفسير روان شناختي؛
3. دور هرمنوتيکي ميان حدس و مقايسه.
بوئک (42)
او هرمنوتيک را روش لازم در پژوهش تاريخي زبان و پژوهش تاريخي زبان را بنيان کار فلسفي مي دانست. (43) در نظر او وظيفه فلسفه، « شناخت » و وظيفه فقه اللغة، (44) « شناختِ شناخت ها » (45) است؛ يعني شناخت آن چيزي که بيشتر شناخته شده است و عالم فقه اللغة، دانشمندي است که سعي مي کند مضامين پوشيده و نهفته آثار ديگران را آشکار کند. (46) در پرتو چنين تفکري است که مي نويسد:فقه اللغة اصلي ترين دغدغه فکري افراد فرهيخته است. مردمان نامتمدن مي توانند به فلسفه سازي بپردازند اما هرگز نمي توانند به کار فقه اللغوي همت گمارند. (47)
به تبع اهميت فقه اللغة، هرمنوتيک نيز در نظام فکري او جايگاه رفيعي يافت چرا که وي هرمنوتيک را روش پژوهش فقه اللغوي و تکامل روش شناسانه اصول شناخت مي دانست. (48) او اين شناخت عميق تر را به دو نوع تقسيم کرد:
1. شناختي که به طور مستقيم متوجه اُبژه ( موضوع شناخت ) مي شود و به مناسبت آن با اُبژه هاي ديگر توجه نمي کند.
2. شناختي که متوجه مناسبات اُبژه با اُبژه هاي ديگر مي شود. (49)
شناخت نوع اول، صرفاً شأن تفسيري دارد يعني ارتکاز ذهني شخص، ادراک يک مطلب به واسطه شناخت معناي اصطلاحي آن مي باشد. اما شناخت نوع دوم، شأن نقادانه دارد و ارتکاز ذهني شخص، ربط و نسبتي است که ميان امور برقرار است. او وظيفه عالم فقه اللغوي و زبان شناسي تاريخي را پرداختن به هر دو نوع شناخت مي داند. تمايزي که بوئک ميان شناخت تفسيري و شناخت نقادانه گذاشت، بعدها توسط هرش مورد پي گيري جدي قرار گرفت.
بوئک با متابعت از شلايرماخر درصدد رسيدن به علم تفسيري بود که افاده عموم کند. (50) وي به دنبال نظريه جامع در باب تفهم بود. او به اين نکته واقف بود که در پرکردن فاصله تاريخي ميان محقق و مسئله مورد تحقيق، مستلزم تنقيح شايسته اصول و روش هاست. او از اين اصول و روش ها تعبير به « تفسير » (51) مي کند. به بيان ديگر، به عقيده او تفسير شرط ضروي دست يابي به تفهم صحيح است.
بوئک از چهار نوع تفسير نام مي برد: دستوري، (52) تاريخي، (53) نوعي، (54) فردي. (55) به عقيده او هيچ تفسيري از يک متن بي دخالت اين چهار نوع تفسير صورت نمي گيرد. يعني در نيل به تفهم يک متن اگر دستور زبان، ما را مدد نکند، متن ساکت و خاموش مي ماند اما تفهم مبتني بر دستور زبان نيز بي مدد رجوع به مبادي تاريخي در زبان متن ممکن نخواهد بود. همين طور، رسيدن به تفهم تاريخي نيز محتاج تشخيص اوصاف نوعي يک متن است.
تفسير در نگاه بوئک پلي ميان معناي نهايي متن و شرايط کنوني مفسر است. به تعبير ديگر تفسير پلي ميان افق معنايي متن و زمان مؤلف با افق معنايي مفسر و زمان اوست و مفسر با تفسير خود، اين دو افق را به يکديگر نزديک و مرتبط مي سازد. بوئک در درک افق معنايي متن، نشانه هاي تاريخي را مدنظر قرار مي دهد و درک افق گذشته را در فهم کنوني از متن دخيل مي داند ولي افق گذشته نه موضوع شناخت بلکه صرفاً ابزاري است که در کار فهم متن، کمک شاياني مي کند. (56)
بوئک نه تنها رسيدن به مراد مؤلف از متن را ممکن مي داند بلکه به آن اکتفا نکرده و وظيفه مفسر را علاوه بر بازسازي معناي اوليه و رسيدن به مقصود اصلي مؤلف، درک معنايي مي داند که در وراي معناي ظاهري عبارت، نهفته و به صورت ناخودآگاه در ذهن مؤلف جاي گرفته و اغلب بر خود وي نيز پوشيده مانده است. (57و58)
درويزن (59)
او شاگرد بوئک و متأثر از هگل بود. (60) افکار وي تأثير بسزايي در روند فکري انديشمندان پس از وي خصوصاً ديلتاي داشت. وجه همت او روش شناسي علم تاريخ بود. وي بود که براي نخستين بار به مشکلي که تاريخ گروي بر سر راه امکان دست يابي علوم تاريخي و تفسيري به قضاياي صادق و مطلق ايجاد مي کند، پي برد و راه کار روش شناختي براي مقابله با آن عرضه کرد. (61)به اعتقاد او، ما بايد کتب، اسناد، يادبودها، نظام ها و به طور کلي آثار گذشته را تفسير کنيم تا دريابيم که گذشته چگونه در آن تجلي کرده است. لذا کار مورخ، صرفاً توصيف وقايع نيست بلکه او عملاً در حوزه هرمنوتيک قرار مي گيرد و شأنيت يک مفسر را پيدا مي کند. (62) بنابراين، وظيفه اصلي مورخ، نه گزارش وقايع بلکه درک گذشته است و راه رسيدن به چنين ادراکي طبعاً از وادي هرمنوتيک مي گذرد.
در واقع او از قبول طرح هگلي غايت شناسي تحاشي ورزيد و به تبع هامبولت و شلايرماخر، توجه خود را بر مقوله « تفهم » معطوف کرد. به نظر او« فهميدن » عبارت است از برگرداندن عبارات به آنچه که آن عبارات، قصد اظهارش را داشته است. آنچه به موجب اين فهميدن نصيب ما مي شود، تصويري از آنچه واقع شده نيست بلکه بازسازي ذهني و تفسير ما از آن حوادث و واقعيات تاريخي است. (63) در نظر درويزن، مورخ يا مفسر بايد به وراي معناي کلمات و جملات يک زبان و به وراي معناي عقلاني منطوق عبارات رود و نقش اظهارکنندگي آن قول، يعني مضامين نفساني و عاطفي و معنوي آن را در نظر بگيرد چرا که هر قول، تنها در صورتي به درستي فهميده شده که نمودي از يک امر دروني تلقي گردد؛ نمودي که علاوه بر معناي عرفي، فضاي ذهني گوينده آن را نيز براي مورخ روشن مي کند. (64)
نکته حائز اهميت ديگر اين که به نظر او تفهم اگر بخواهد نقش خود را به عنوان يک عنصر روش شناختي ايفاي کند، بايستي شيوه مناسبي براي بيان خود پيدا کند. تفهم تا به رتبه بيان و اظهار نرسد و در قالب الفاظ و عبارات درنيايد، نقش خود را به درستي ايفا نکرده است. از همين نقطه است که مقوله زبان در انديشه او جايگاه خاصي پيدا مي کند چرا که به اعتقاد او زبان محل اظهار حيات دروني آدميان است.
او برخلاف گادامر و همگام با شلايرماخر و بوئک، فهم را نه امري برآمده از زمان بلکه وسيله اي براي غلبه بر فاصله تاريخي ميان مفسر و پديده تاريخي دانست؛ (65) هرچند که در نهايت، تسليم روح پوزيتيويستي حاکم بر آن عصر شده و فهم عيني از تاريخ را ناممکن شمرد (66) و لذا به وعده اش مبني بر تأسيس روش شناسي مشتمل بر قواعد عام روش شناسي فهم مقولات تاريخي عمل نکرد.
ديلتاي (67)
تا پيش از ديلتاي، حوزه هرمنوتيک عمدتاً در چارچوبه نظام معرفت شناسي کانت مورد بحث قرار مي گرفت. اما ديلتاي با گذر از معرفت شناسي، راه را براي تحقق هرمنوتيک هستي شناسانه اي که با هيدگر به اوج خود رسيد، همراه کرد. (68)پس از کانت، سه گرايش فکري نضج گرفت: پديده گرايي، پديدارگرايي، نوکانتي. گرايش اول به حلقه وين و رئاليسم و نهايتاً پوپر ختم شد. گرايش دوم در افکار هوسرل و گرايش سوم در آراي ديلتاي ظهور و بروز جدي يافت. (69)
ديلتاي بر آن بود که به تأسي از کانت که با نقد عقل محض به ياري علوم طبيعي شتافت، با نقد عقل تاريخي به ياري علوم تاريخي و تفسيري برخيزد (70) و همان طور که کانت، عقل را در عالم طبيعي و علوم تجربي مورد بررسي قرار داده بود، او نيز آن را در عالم انساني و علوم تاريخي مورد بررسي قرار دهد. (71)
ديلتاي موفقيت هاي پياپي و ثمرات عظيم علوم طبيعي را مرهون به کارگيري روش هاي متناسب آن علوم مي دانست و لذا به فکر تأسيس روش شناسي مناسب علوم انساني افتاد. پيش از او جان استوارت ميل هم به چنين اقدامي دست يازيده اما آن را ناتمام رها کرده بود.
ديلتاي در مقابل فضاي پوزيتيويستي حاکم بر آن عصر که يگانه روش صحيح علمي را روش استقراي تجربي مي انگاشت، بر تمايز روش تحقيق در علوم طبيعي و علوم انساني که آن را تاريخ مي خواند، تأکيد ورزيد. چرا که به نظر او موضوع علوم طبيعي، ابژه اي است که در فاصله اي ناپيمودني با سوبژه قرار دارد اما موضوع علوم انساني، خودِ سوبژه را نيز دربرمي گيرد. (72) از اين رو علوم انساني با فهم (73) و علوم طبيعي با توصيف و تبيين (74) موضوعات خود سروکار دارند.
مشکل جدي پيش روي ديلتاي اين بود که اگر توصيف و تبيين در علوم انساني راه ندارد پس چگونه مي توان آن را علمي دانست؟ او با هدف دفاع از ارزش و اعتبار علوم انساني در برابر علوم طبيعي، دانش هرمنوتيک را براي حل اين مشکل به کار گرفت و بر آن بود که با تنقيح اصول و مباني روش شناختي، امکان فهم عيني در علوم انساني را اثبات کند. (75)
او گامي فراتر از شلايرماخر برداشت چرا که نه فقط ره يافتن به ذهنيت مؤلف بلکه رسيدن به تجربه عيني مؤلف در تأليف اثر را مطمع نظر داشت. او ضمن بازسازي تاريخي و همدلي با مؤلف، بازتوليد مکانيسم دروني مؤلف که منجر به ايجاد اثر شده بود را دنبال مي کرد. (76) به نظر او فهم، بازسازي حالت و تجربه فاعل ( مؤلف ) در زمان انجام فعل ( تأليف ) مي باشد (77) و هدف اصلي هرمنوتيک، رسيدن به درک کامل تري از مؤلف است؛ آن سان که حتي او خودش را اين چنين درک نکرده باشد. (78) آري، به نظر ديلتاي مفسر گاه به درکي از متن مي رسد و اموري را در متن و يا به واسطه متن کشف مي کند که خود مؤلف از آن ها غافل بوده است. (79)
تفاوت اساسي هرمنوتيک ديلتاي با هرمنوتيک اسلافش در اين نکته نهفته است که به اعتقاد او، تفسير نهايي متوجه آن چيزي نيست که متن بازگو مي کند بلکه متوجه آن کسي است که خود را به وسيله متن، بيان کرده است. (80) هرچند که پيش تر نيز کساني مانند کلادنيوس سخن از « نيت مؤلف » و کساني مانند شلايرماخر سخن از « تمام زندگي مؤلف » گفته بودند اما هدف آن ها از بيان اين امور، رسيدن به فهم رَسين متن بود ولي ديلتاي متن را ابزاري براي رسيدن به مؤلف مي دانست. اجحاف نخواهد بود اگر بگوييم او بيش از شلايرماخر به اصول رمانتيک پاي بند بود. تأکيد او بر نيت مؤلف، همدلي با او، رابطه هاي بين الاذهاني و اموري از اين دست، علاوه بر اين که وي را در جغرافياي انديشه رمانتيک قرار داد، موجب ظهور و تشديد گرايش هاي روان شناسانه در کار او شد. (81)
او تدوين اصول روان شناسي ويژه اي که بتواند تنوع ديدگاه ها و منظرها را در عين توجه به وحدت ماهوي بشر، تبيين کند را جهت انتقال مفسر به ذهنيت مؤلف لازم مي دانست. به عقيده وي، براي روان شناسي ديگران، ابتدا بايد خودمان را به عنوان موجودي که داراي هويت مشترک با ساير انسان هاست، بشناسيم تا بتوانيم خود را جايگزين ديگران کرده، به ابعاد رواني او، پي بريم. از سوي ديگر، شناخت هر فرد از خويش نيز، نيازمند يافتن اشتراکات و اختلافاتي است که با سايرين دارد. پس تفسير ديگران، محتاج به تفسير خود و تفسير خود، محتاج به تفسير ديگران است. به علاوه، تفسير روان فرد، تنها در بستره تاريخ ميسر است؛ گويي که تمام تاريخ، زندگي يک فرد است که در موقعيت هاي گوناگون قرار گرفته است.
به عقيده او، بر خلاف تلقي هگلي، هيچ گونه قدرت متعالي، هدايت گر تاريخ نيست، بلکه تاريخ و جامعه از خلال تجمع حيات هاي فردي که واقعيات تاريخي و اجتماعي زندگي نوع بشر را مي سازند، تشکيل مي شود. (82) بنابراين، معرفت تاريخي نيز، منوط به معرفت روان انسان هاست.
آري، ديلتاي کوشيد تا در مقابل هجوم معرفت شناسي و تاريخ گروي، از رهگذر اعتقاد به اشتراک آدميان، در تجارب حياتي، به قواعد عام و مطلق و عيني دست يابد.
او معتقد بود آگاهي مستقيم و بلاواسطه ما نسبت به تجارب دروني خودمان سازنده بنياني براي بناي روان شناسي تفسيري است و روان شناسي تفسيري به نوبه خود، رکن هرمنوتيک علوم انساني براي رسيدن به ذهنيت و تجربه مؤلف مي باشد.
اصرار ديلتاي، مبني بر لزوم وجود روش شناسي خاص علوم انساني و تاريخي، ارتباط نزديکي با مسئله « فلسفه حيات » (83) دارد. او براي تبيين سرّ تفاوت موضوعي ميان علوم انساني و علوم طبيعي، تقريري مبتني بر تلقي خود، از فلسفه حيات، ارائه داد.
او فهم حيات هاي گوناگون را، جز به مدد اصول و قواعدي عام، غيرممکن شمرد (84) و به موازات « مقولات فاهمه کانت »، آن ها را « مقولات حيات » ناميد و راه رسيدن به تفسير را امور انساني- تاريخي دانست. (85) متأسفانه او هرگز نتوانست فهرست خود از مقولات حيات را، کامل کند.
ديلتاي، پيوند ميان هرمنوتيک و تاريخ را محور اصلي پژوهش هاي خود، قرار داده بود و فهم تاريخ را مقدم بر فهم متن دانست و تأکيد کرد که فهم متون بر جاي مانده از گذشته، نمي تواند جدا از فهم گذشته باشد، لذا او، به پيروي از فلسفه نوکانتي، به حضور مؤلف در تاريخ، اهميت زيادي داد. (86)
او در عين تاريخ گروي- که مادر نسبي گرايي است- از عيني گرايي، دفاع کرده و استدلال مي کند که مفسر به ياري تجربه هاي مشترک انساني، مي تواند از طريق درک هم دلانه، به فهم عيني دست يابد. اما سؤال اساسي اين است که آيا، مفسر قادر است از وراي ديوار ستبر فاصله تاريخي، به فهم هم دلانه با مؤلف، دست يابد؟ از همين روست که هرمنوتيست هاي فلسفي، او را متهم مي کنند که به لوازم منطقي اعتقاد به تاريخيت انسان، يعني نسبي گرايي، پاي بند نبوده است. (87)
ديلتاي، ايده دور هرمنوتيکي را که شلايرماخر، در خصوص فهم متن مطرح کرده بود، به خارج از متن نيز سرايت داد و در فهم مقولات غيرمتني نيز به کارگرفت. البته حلقوي دانستن فهم، موجب اعتقاد او به پايان ناپذيري فرايند فهم نشد. تأکيد او مبني بر امکان شناخت و بازسازي فرديت مؤلف، او را از اين رأي مبرا مي دارد.
نظام فکري ديلتاي، شباهت زيادي با وينگنشتاين متأخر دارد. بنابر نظر وينگنشتاين، معاني کلمات و عبارات، مبتني بر « رويه علمي » يا « اسلوب زندگي » (88) است. چنين باوري، پيش فرض بنيادين هرمنوتيک ديلتاي بود. (89)
پينوشتها:
1. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 509.
2. مهدي هادوي تهراني، مباني کلامي اجتهاد، ص 133.
3. بابک احمدي، همان، ص 526.
4. در کتاب ساختار و تأويل متن، ص 526 مي نويسد: « شلايرماخر در هرگونه تلاش براي شناخت متون از راه زندگي مؤلف آن ها را محکوم به شکست مي دانست و مي پرسيد: آيا ما چيزي از زندگي افلاطون و ارسطو مي دانيم. » ( بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 509. )
5. Personality.
6. ر.ک: عبدالله نصري، راز متن، ص 118.
7. Ibid, p. 189.
8. Empathy.
9. The Origin of Hermenutics.
10. محمدرضا ريخته گران، منطق و مبحث علم هرمنوتيک، ص 66-67.
11. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 97.
12. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 526.
13. عبدالله نصري، راز متن، ص 119.
14. ر.ک: بابک احمدي، همان، ص 590.
15. سيروس شميسا، نقد ادبي، ص 316.
16. قاسم پورحسن، هرمنوتيک تطبيقي، ص 222.
17. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 90.
18. H. G. Gadamer, Truth and Method, p. 191.
19. Grammatical.
20. Psychological ( Technical ).
21. F. D. E. Schleiermacher Hermeneutics and Critcism. p. xxx.
22. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 682.
23. اصل انگليسي آن: Divianatory است که در فارسي به: غيبي، اشراقي، حدسي، شهودي، پيش گويانه، تفألي و ... ترجمه شده است. به نظر نمي رسد که هيچ يک از اين ترجمه ها، وافي به مقصود باشد. ناگفته نماند که در صفحه 92 از کتاب درآمدي بر هرمنوتيک تذکر به جايي داده شده مبني بر اين که مراد شلايرماخر از اين واژه، نوعي حدس است و نه الهام و رحمت خاص الهي.
24. Comparative.
25. ر.ک: علي رضا قائمي نيا، متن از نگاه متن، ص 23، و نيز: قاسم پورحسن، هرمنوتيک تطبيقي، ص 227.
26. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 525.
27. همان، ص 26.
28. Reconstruction.
29. عبدالله نصري، راز متن، ص 89.
30. R. E. palmer, Hermeneutics, p. 90.
31. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 91- 92.
32. عليرضا قائمي نيا، متن از نگاه متن، ص 23- 25.
33. Hermenutical Circle.
34. همان، ص 15
35. همان، ص 16.
36. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، سعيد حنايي کاشاني، ص 98.
37. John M, and Thomas keutner, Hermeneutics verses science, p. 68.
38. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 95.
39. ريچارد پالمر، همان، ص 98.
40. احمد واعظي، همان، ص 93.
41. Hermeneutical Arc.
42. Philp August Boeck ( 1785-1867 )
43. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن،ص 528.
44. Philology.
45. Erkennen des Erkannten.
46. محمدرضا ريخته گران، منطق و مبحث علم هرمنوتيک، ص 76-77.
47. Kurt Mueller, Volmer, The Hermeneutics Reader, p. 20.
48. Ibid, p. 133.
49. بابک احمدي، همان، ص 529.
50. General Hermeneutics.
51. Interpretation.
52. Grammatical.
53. Historical.
54. Generic.
55. Individual.
56. مهدي هادوي تهراني، مباني کلامي اجتهاد، ص 139.
57. چنين رويکردهايي در مبحث نقد ادبي جديد مورد التفات جدي قرار گرفته و با اسلوب نقدهاي روان شناسانه و ... . به کشف اين موارد پرداخته مي شود. جهت اطلاع بيشتر به کتاب نقد ادبي دکتر سيروس شميسا مراجعه گردد.
58. محمدرضا ريخته گران، منطق و مبحث علم هرمنوتيک، ص 77-78.
59. همان، ص 83.
60. John Gustav Droysen ( 1808-1884 )
61. ر.ک: احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 102.
62. Kurt Muller,- Volmer, The Hermeneutics Reader, pp. 119-123.
63. احمد واعظي، همان، ص 103.
64. محمدرضا ريخته گران، منطق و مبحث علم هرمنوتيک.
65. ر.ک: احمد واعظي، همان، ص 218.
66. همان، ص 102.
67. Dilthey ( 1833-1911 )
68. ر.ک: قاسم پورحسن، هرمنوتيک تطبيقي، ص 228.
69. عباس منوچهري، روش شناسي در حوزه انديشه سياسي، علوم سياسي، ش7، ص 203-204.
70. احمد واعظي، همان، ص 104.
71. Wilhelm Dilthy, Introduction of the Human Sciences, pp. 10.
72. ر.ک: بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 531.
73. Verstehn.
74. Erklaren.
75. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 366.
76. محمدباقر سعيدي روشن، تحليل زبان قران، ص 93.
77. Finn Collin, Social Reality, p. 106.
78. بابک احمدي، همان، ص 534.
79. عبدالله نصري، راز متن، ص 90.
80. Paul Ricour, The Task of Hermeneutics, pp. 148-149.
81. بابک احمدي، همان، ص 710
82. Paul Edvards, Encyclopeadia of philosophy, vol.2, p. 403.
83. اصل آلماني اين اصطلاح Philosophie des Lebens معادل انگليسي آن Philosophy of life است.
84. احمد واعظي، درآمدي بر هرمنوتيک، ص 110.
85. کار وي شبيه اقدام کانت در تدوين مقولات فاهمه بود. با اين تفاوت که از نظر وي، مقولات حيات هرگز از راه تأمل عقلاني به دست نمي آيند.
86. قاسم پور حسن، هرمنوتيک تطبيقي، ص 229- 236.
87. Brice R. Wachterhausey, Hermeneutics and Modern philosphy, pp. 18-19.
88. Lebens Form
89. Karl Otto Apel, Toward of transformation Philosophy, pp. 1-46.
آزاد، عليرضا؛ (1391)، تفسير قرآن و هرمنوتيک کلاسيک، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}